قورباغه‌ها

قورباغهها

روزی از روزها گروهی از قورباغههای کوچک تصمیم گرفتند که با

هم مسابقه پرش بدهند.

 هدف رسیدن به نوک یک  برج 7 متری بود.

 قورباغه‌ها باید از آن بالا می‌رفتند و نمی‌افتادند و گرنه بازنده بودند.

 این برج 6 پله داشت 5 پله یک متری و یک پله 2متری.

همه قورباغه‌ها به نوبت به برج رسیدند و تلاش شروع شد.

پله اول ؛ پله دوم ؛ پله سوم پله چهارم و....

تماشاگران تشویق می‌کردند و قورباغه‌ها

بالا و پائین می‌پریدند.

اما کسی باور نداشت که قورباغه‌هائی به این کوچکی

بتوانند از پله 2متری بالا بپرند.

کم کم تشویق‌ها به سخنان و شعارهای دل سرد کننده تبدیل شد.

قورباغه‌ها که شعارهای دل سرد کننده می‌شنیدند،

یکی یکی نا امید شده و می‌افتادند.

اولی ؛ دومی و .....

برخی هنوز مقاومت می‌کردند تا شاید راهی به بالاتر بیابند.

همه افتادند بجز یکی که همچنان تلاش می‌کرد.

احمقانه به نظر می‌رسید ولی او دائم می‌پرید.

مگه می‌شه از این برج بالا رفت؟

نه نمی‌شه!

اون هیچ وقت به بالای برج نمی‌رسه!

اما اتفاقی افتاد که کسی باور نمی‌کرد.

در یک پرش بلند قورباغه‌ای کوچک به بالای پله آخر رسید.

پله رشد، پله موفقیت، پله‌ای به سوی تعالی

همه  می‌خواستند بدانند او چگونه موفق شده است؟

شاید دوپینگ کرده؟

شاید کفش‌هایش مخصوص است؟

شاید قورباغه نباشد؟!!

 دور قورباغه قهرمان حلقه زدند.

اما قهرمان داستان ما نمی‌توانست سوالات آنها را بفهمد! زیرا او ناشنوا بود.

چرا قورباغه کوچولو قهرمان شد؟!

هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده دیگران گوش ندهید!!

 چون زیباترین رویاها و آرزوهای شما را نابود خواهند کرد.

همیشه به قدرت کلمات و القائات، فکر کنید!

چون هر چیزی که میخوانید یا میشنوید روی اعمال شما تأثیر میگذارد.

پس همیشه مثبت فکر کنید!

و بالاتر از آن کر شوید هنگامی که کسی به شما بگوئید که به آرزوهایتان نخواهید رسید!

و هیشه باور داشته باشید:

من همراه خدای خودم همه کارهای بزرگ را میتوانم انجام دهم!

مثبت بیندیشید تا شاد و موفق باشید.

فرصتی برای غم و ناکامی نیست شاد و موفق زیستن را تجربه کنید...


یک   email از طرف خدا...

بارها و بارها شده که منتظر ایمیل یا پیام و یا نامه دوستی باشی وبرای خواندن آن لحظه شماری بکنی، خیلی دلت میخواست که کسی که دوستت داره و همیشه به فکرته بیشتر از قبل برات نامه بنویسه یا ایمیل بده و تو با فهمیدن احساس رفیقت لذت ببری و همیشه از داشتن دوستی اینچنینی در آرامش باشی و از زندگی راضی،

آیا تا به حال با خودت فکر کردی که اگه قرار باشه خدا بهت نامه بده یا ایمیل بزنه یا بخواد با تو خودمونی حرف بزنه چه چیزهایی برای گفتن یا نوشتن داره؟؟

خوب در مورد حرفاش فکر کن و نظر بده که من منتظر نظر شما هستم

يک  emailاز طرف خدا...

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛

و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی به اندازه چند کلمه،..

نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.

اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی

فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛

اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی

جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.

بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی ؛

اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی

تا از آخرین شایعات با خبر شوی.  تمام روز با صبوری منتظر بودم.

با اون همه کارهای مختلف، گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی

شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی

سرت را به سوی من خم نکردی

تو، به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری

بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی

نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟

در آن چیزهای زیادی نشان می دهند ...

و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛

در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم.

و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛

با همه اطرافیان به صحبت نشستی و بازهم با من صحبت نکردی.

موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی.

بعد از آن که به اعضای خونواده شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی  

و فوراً به خواب رفتی بدون آنکه حتی کلمه ای با حرف بزنی!

اشکالی ندارد......

احتمالاً تا حالامتوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.

من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.

حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم و اگر می دانستی چقدر اشتیاق دیدنت را  دارم از

شدت شوق تکه تکه میشدی! آری من هر روز منتظرت هستم؛

منتظر یک سر تکان دادن، لحظه ای دعا،ثانیه ای فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکرم باشد.

خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.

خوب،من باز هم منتظرت هستم؛

سراسر پر از عشق تو...

به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.

آیا وقت داری که روی این مطلب فکر کنی؟؟؟

اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی...

دوست و دوستدارت خدا

 

زینب و اربعین حسینی

زینب و اربعین حسینی

آیا اهل بیت در اولین اربعین حسینی در کربلا حاضر شدند؟

 آیا جابر بن عبدالله انصاری با کاروان اسرا در اربعین حسینی درکربلا دیدار کرد؟

آیا مطلبی که سید بن طاووس اعلی الله مقامه الشریف مبنی بر حضور اهل بیت در اربعین اول درکتاب لهوف نقل کرده صحت دارد؟

عده ای از علماء بر این باورند و بسیاری دیگر بر عدم حضور اهل بیت در اولین اربعین در کربلا

تاکید می­کنند. امروز قصددارم شما را به مطالعه مقاله ای در این موضوع نوشته حجت الاسلام دکتر رنجبر دعوت کنم.                   التماس دعا

ادامه نوشته

صد اربعین گذشت به من این یک اربعین.....

صد اربعین گذشت به من این یک اربعین.....

چهل روز گذشت، چهل روز آه بودن، چهل روز ناله و چهل روز سوز...

و تو چه میدانی در این چهل روز بر زینب چه گذشت!

در تعجبم خواهری با این همه اشتیاق برادری چرا در کربلا جان نداد و

همچون برادر و فرزندانشاز کالبد فرشی اش جدا نشد اما این زینب، زینب

مدینه قبل از کربلا نیست!

اگر راستش را بخواهی زینب در وداع حسین جان داد،

باورنمیکنی!  باورکن جسم بی­جان زینب بود که تماشا می­کرد؛

والشمر جالس ....

آه معذرت یا صاحب الزمان! اینروزها ورد زبان تست:

امان ازدل زینب

طلبه و ترك مکروهات

سخنی شیرین از مرحوم شیخ محمد بهاری همدانی

امروز تصمیم گرفتم درباره طلبه و منش طلبگی مطالبی رو بنویسم. به نظر من بهترین اشخاصی که میتوانند ایده ال ترین نظرات رو در این باره داشته باشند عالمان وارسته ای هستند که با تهذیب نفس و تربیت آن، توانسته اند پله های تقرب را یکی پس از دیگری بپیمایند. یکی از این بزرگوارن مرحوم آیت الله بهاری همدانی است که  انشاالله به وقتش درباره شخصیت و زندگی ایشون مفصلا بحث خواهم کرد. خدایشان بیامرزد.

طلبه و ترك مکروهات

آیت الله محمد بهاری

....برادر روحانیم! تو با مردم دیگر فرق داری؛ تو پا جای پای پیامبر اکرم(صلوات الله علیه) گذاشته ای و به زیّ امیرالمؤمنین(علیه السلام) درآمده ای، انسانها کارهایت را سرمشق قرار می دهند و همگی با حساسیت اعمالت را زیر نظر دارند.
 

 این عارف والاقدر، که از برجسته ترین و مبرّزترین شاگردان عارف والا مقام مرحوم آخوند ملّا حسینقلی همدانی است و به تعبیر مرحوم شیخ آقا بزرگ تهرانی «هو اجلّهم و اعظمهم»؛ اجل و اعظم تلامذه آخوند می باشدمینویسد:

«... دوّم: این که مهما امکن، پرهیز از مکروهات هم داشته باشد و به مستحبات بپردازد. حتی المقدور، چیز مکروه به نظرش حقیر نیاید، بگوید: «کُلّ مکروه جائز». بسا می شود یک یترک مکروهی، پیش مولا از همه چیز مقرّبتر واقع خواهد بود یا اتیان مستحب کوچکی. و این، به تأمل در عرفیات ظاهر خواهد شد.

سیّم: ترک مباحات است در غیر مقدار لزوم و ضرورت. اگرچه شارع مقدس خیلی چیزهای را مباح کرده برای اغنیاء، اما چون در باطن، میل ندارد بنده او مشغول به غیر او باشد از امورات دنیویّه، لذا خوب است بنده هم نظراً به میل مولا این مزخرفات را تماماً یا بعضها ترک نماید؛ اگر چه حرام نباشد ارتکاب آنها. اقتداءً بالنّبیین و تأسّیاً بالائمّة الطاهرین

 توصیه ای از مرحوم بیدآبادی(ره)

 حکیم و عارف بزرگ، مرحوم آقا محمد بیدآبادی در ضمن نامه و دستورالعملی  در باره  حكم مباح برای روحانی چنین می نویسند:

«... پس هموم خود را واحد ساخته، به قدم جدّ و جهد تمام، پای در جاده شریعت گذارد و تحصیل ملکه تقوا نماید؛ یعنی، پیرامون حرام و مشتبه و مباح, قولاً و فعلاً و حالاً و خیالاً و اعتقاداً، به قدر مقدور نگردد، تا طهارت صوری و معنوی حاصل شود که شرط عبادت است، و اثری از عبادت مترتّب شود و محض صورت نباشد.»

 باری، از بحث ترک گناه و ترک مکروه و مباح دور افتادیم و سخن آخر این که؛ برادر روحانیم! تو با مردم دیگر فرق داری؛ تو پا جای پای پیامبر اکرم(صلوات الله علیه) گذاشته ای و به زیّ امیرالمؤمنین(علیه السلام) درآمده ای، انسانها کارهایت را سرمشق قرار می دهند و همگی با حساسیت اعمالت را زیر نظر دارند،

  اگر نمی توانی و نمی خواهی با تقوا و زاهد باشی، و به قول یکی از نویسندگان معاصر ـ «اگر هیچ اثری و شباهتی و کاری به حضرت علی و امام جعفر صادق(علیهما السلام) نداشته باشید و نخواهید این شباهت را در خود ایجاد کنید راه بازار باز است.

 آدم می رود کاسب می شود، داعی ندارد که طلبه بشود. طلبه که شد، یعنی، قبول یک سلسله مسائل و تربیتها و شدنها و تعهّدها، پس شباهتی باید باشد.»

و به قول حافظ شیرازی:

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند           دل غمدیده ما بود که هم برغم زد

یکی از اندیشمندان گفته است:

«توده مردم همیشه یک مرتبه پایین تر از عالم، عمل می کنند. بدین معنا که اگر عالم، صالح و با تقوا و پرهیزکار باشد، مردم به او اقتدا کرده مرتکب حرام نمی شوند، ولی به مباحات عمل می کنند، و چنانچه دانشمند، به مشتبهات آلوده شود، سایرین کارهای حرام را انجام می دهند و در صورتی که کار حرامی از او سر زند دیگران کافر می شوند. و این موضوعی است که با چشمان خود می بینیم و آن جا که عیان است چه حاجت به بیان است.

 و به قول رهبر بیدار دل و عارف واصل، امام خمینی(رحمه الله):

  «درد این جاست: اگر مردم از شما عملی که بر خلاف انتظار است مشاهده کنند از دین منحرف می شوند، از روحانیّت بر می گردند نه از فرد. ای کاش از فرد برمی گشتند و به یک فرد بدبین می شدند.»

منابع:

1.كتاب سیمای فرزانگان

2. كتاب جهاد اكبر

درد دل...

سلام دوستان

در آخر الزمان طبق آنچه به ما از اساتیدمون رسیده مردم بیشتر به خاطر اظهارات بی دلیلشون درباره بقیه ایمانشونو از دست میدن. خیلی راحت چوب حراج به آبروی خودشون پیش خدا میزنن چون به خیالشون دارن چوب حراج به آبروی دیگران میزنن!!!

یادمه مسجد احمدیه زنجان که منبر میرفتم در جواب سوالی درباره بی بی رقیه سلام الله علیها گفتم دو نظر در باره ایشون هست و...من چون معتقد به وجود نازنین ایشون هستم امشب در پایان مراسم متوسل به ایشون میشم.

اما بعدا شنیدم یه تحصیل کرده فرهنگی!! گفته بود من شنیدم سرابی گفت رقیه ای وجود نداره و حتی چند تا مقاله در همین باره نوشته که پیش منه!!!!

الان هم یه جور دیگه دارن کار میکن و با یه شایعه دیگه....

از یه دوستی به من رسید که در بعضی از محافل زنجان از قول بنده حقیر گفتن که هر کسی معتقد به ولایت فقیه نباشه نعوذ بالله و استغفرالله زنازاده ست!!!!!!!!!!!!!!!!

من که خیلی دلم شکست و  خیلی نگران کسانی هستم که این مطلبه از زبون من دارن نقل میکنن!

اما غافل از آنکه اگر کسی واقعا دغدغه دین داشته باشه با بنده تماس میگیره و نظر منم جویا میشه اما امان از بی دینی!!!

خداوند متعال چقدر عالی فرموده که جهنمیان در پاسخ به سوال از علت جهنمی شدنشان میگویند:

اگر ما خوب میشنیدیم و خوب از عقلمان (برای شنیده هامان) استفاده میکردیم هرگز جهنمی نمیشدیم!

به هر حال این یه تلنگره که فرمودن: در دروغگویی یه نفر همین بس که هر چه را میشنود ( بی درنگ و بدون تفکر) نقل میکند!!!

خداوند ما را از شر شیاطین درونی و بیرونی محافظت بفرماید.

مچ گیری یا پیشگیری!!

مچ گیری یا پیشگیری!!

جایگاه امر به معروف و نهی از منکر یا به قول امروزیها  اصل « نظارت همگانی» در تربیت اخلاقی یا اخلاق تربیت، اون هم از گونه اجتماعی انکارناپذیره. یعنی برای داشتن جامعه ای اخلاقی، باید روح  امر به معروف و نهی ازمنکر به  صورت صحیح  نه مریض در فضای  جامعه  حاکم  باشه. طبیعی است برای پیاده شدن این اصل و نتیجه بخش بودنش باید حتما شرایط نیز مهیا باشه چه فقهی چه غیر فقهی؛ که البته دلسوزانه و اصلاح گرانه بودن آن ازشرایط  مهم میتونه باشه!

اما اینجا یک سوال میتونه مطرح بشه و مطرح هم هست و اون  سوال اینه  که آیا امر به معروف ونهی از منکر باید پیشگیرانه باشه یا مچ گیرانه؟ و در یک سطح کلی تر، سوال ریشه تری مطرح میشه که اصلا مچ گیری کاریست اخلاقی یا نه؟

به عنوان مثال  پدری که به بچه خودش از بابت دزدی شک کرده  میتونه برای اصلاح مچ گیری کنه؟ مثلا فضارو با خلوت کردن اتاق و در معرض دید قرار دادن پول یا هرچیز دیگری برای بچه ای زمینه ارتکاب جرم عمدتا به خاطر جهلش وجود داره آماده بکنه و مچ خلافکاررو بگیره؟ و در عین حال داعیه اصلاح طلبی و ارشاد هم داشته باشه؟؟

به نظر میاد باید دقیق بود و با دقت و تامل وجدانی میشه دریافت که این کار برای امر به معروف ونهی از منکر نمی­تونه درست باشه!

یه مثال راحت تر: (سوء تفاهم  نشه ما ارادتمند  نیروی انتظامی هستیم)

پلیسی  که  برای پیشگیری از تخلف حادثه ساز به جای ایستادن و تذکر دادن قبل از شروع  منطقه خطرخیز ، به کمین زدن در یک  مکان مخفی بعد از محل،اقدام  میکنه و فضارو برای تخلف کسانی که زمینه ارتکاب جرم براشون وجود داره، آماده می­کنه  به  لحاظ  اخلاقی کار درستی می­کنه یا نه؟؟ با یه حساب  سر انگشتی ساده و به حکم عقل و فطرت که بسیاری از اصول اساسی اخلاق از این دو سرچشمه  میگیرن میشه گفت  که : کار هر دو یعنی پدر و پلیس ، اخلاقی نیست در نتیجه اثر لازمو نخواهن داشت!

نظر شما چیه؟؟

 

لبخند خدا

بعضی مواقع تصویری ذهنی از خداوند متعال برای خودمان ترسیم میکنیم ترسناک و خشن!! بی رحم و خشک،که لحظه ای نمی توان با این واجب الوجود ذهنی  خلوت کرد و درد دل!! حال آنکه خداوند متعال مهربانی است که سبقت رحمته غضبه! شدت اشتیاق او به بنده های گنه­کارش چنان است که در این مختصر نمی گنجد!! تا آنجا که می فرماید: اگر ینده گنه کار من می دانست چقدر مشتاق حضور اویم از شدت اشتیاق بند بند وجودش از هم جدا می گشت!

اصلا نمی خواهم درباره خوف ورجا و اینکه کدام یک باید سنگین تر و پررنگ­تر باشد بنویسم که باشد برای بعد، اما این خدایی که ما داریم نه آنچه در ذهن ساخته ایم یا ساخته اند، بیشتر خداون مهربانی و عطوفت است تا جباریت و قهاریت، هر چند به وقتش نمی­توان از غضب او فرار کرد!!

شاید این شعر از مرحوم قیصرکه فوق العاده است بتواند در این مورد اندکی از ابهاممان بکاهد حتماٌ بخوانید و به روح لطیفش فاتحه ای.

لبخند خدا

پیش از این ها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها


مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از این ها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها

زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی عذابش آتش است

تا ببندی چشم ... کورت می کند
تا شوی نزدیک ... دورت می کند !!

کج گشودی دست ... سنگت می کند !!
کج نهادی پای ... لنگت می کند !!

تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند !!

با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صدها مسأله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر این جا کجاست؟؟

گفت این جا خانه ی خوب خداست

گفت این جا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد

با دل خود گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟

گفت آری خانه ی او بی ریاست ..

.فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش ... روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنا می دهد

قهر هم با دوست معنا می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی است

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد ...

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا

دوست باشم دوست، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان درباره ی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علفها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا

پیش از این ها فکر می کردم خدا...